دیرزمانی بود که به خود سرک نکشیده بودم، اکنون هم گذری نظر کردم
دیدم ای وای ....
وقتی از خودت جدا میشوی دیگه رفتی.. ها!
هیچ سراغی هم از خودت نمی گیری
نمی دانی این بیچاره دفتر خاطراتت به یاد روزهای خوش، زندگانی می کند
و به آن زمان دی می بالد
آخ. بیچاره دلم. سوخت دل، برای دلم
آه که چقدر تغییر می کنم در این مکان
چه سکوتی و چه آرامشی حس می کنم
به خودم می آیم
گویا اینجا معبد من است
اینجا
مستقیم رو به درگاهت با تمامی شرارتم ذلالت بار التماست می کنم
تا درمان شوم
تا سبک شوم
تا رها شوم از این همه سنگینی
ای همه خوبی ز تو پیدا شده! برما هم لذت خوب بودن را بچشان
تلخی بدی را بنمایان
خسته گشتم از این همه در به دری
آوارگی...
بیچارگی.....
درماندگی......
تنهایی و بی کسی
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
ناگفتنی(دوشنبه 88 بهمن 12 ساعت 10:15 صبح )
باز اومدم آبرو داری کنی
چند وقتیست دیگر مرا به خود وا نهادی و من سر به پایین و مشغول همچنان
هر چقدر فکر میکنم می بینم با وجوی که به تو نظر نمی کنم ولی تو باز مرا میپایی و حواست بر من جمع است .
خوب بالاخره تو بایدبا همه فرق داشته باشی ای مهربان ترین مهربانان
میگی این بنده نادان من!
بببینم آیا سرشو بالا میبره منو بببینه؟
که بهش لطف دارم؟
اما چه بگویم از این بی مایه بنده
میگی انقدر بهش حال می دم انقدر بهش نعمت می دم که شاید فکر کنه این همه رحمت از کجا میاد؟
ولی افسوس عوض اینکه به باغ نگه کنم به میوه می نگرم
می بینی فکر می کنم خیلی در خودم فرو رفتم حتی بعد مدت ها که اومدم باهات حرف بزنم حرفی ندارم بگم
چی بگم اخه؟
خودمم نمی دونم ؟
ولی تو که عالمی و میدانی
به من نظر کن مثل همیشه
دست بی جانم را بگیر و جانی بر من بر دم
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
برهوت واماندگی(سه شنبه 88 آذر 17 ساعت 7:5 عصر )
من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم و گر ز کینه دشمن به جان رسد کارم
نه روی رفتنم از خاک آستانه دوست نه احتمال نشستن نه پای رفتارم
در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم
کجا توانمت انکار دوستی کردن که آب دیده گواهی دهد به اقرارم
چه می توان گفت بر جهل خود؟ غیر از جفا بر خود
غیر از جفا بر کس
چه کنم ؟ ندانم؟ ولی می دانم! درد چیست؟ در درمان آن ناتوانم
افسار نفس باید کشیده شود. اما به وقت گرفتن این لگام دهان نفسم آزرده می گردد چو اسبی که افسار دهانش را پاره کند
و منم آن توسن سرکش که هوس بر زین زندگی ام سوار و به تاخت می تازد و با تازیانه جهل بر سرو صورتم می کوبد
و
گناه از این مفلوک دور است و این مجهول در پی اش که خود را در او گرفتار سازم
چه می شود گفت بر این انسان زیانکار مغبون
الله اعلم
دو سایه را حس می کنم.
مدام یکی مرا از تاختن بر مسیر هوس باز می دارد، اندرز می کند و عاقبت کار رایاد آور می شود ولی دگری مدام لذت های زود گذر معصیت را بر چشمانم آشکار می نمایاند تا من با چشمانی بی سو که از دوری روشنایی نابینا گشته و تنها سیاهی و تیره گی را می بیند متمایل شوم.
در رؤیت نور حقیقت چشمانم آزرده می شود و به خاطر حضور در سیاهی از آن گریزان است و بی جهت در برابر نور بسته می شود
وای بر زمانی که آب ریخت شود و روی دریده شود
خدایا پناه میبرم بر تو از شر این نفس بد اندیش
این چند وقت مدام من در پیکارم با این دو گاهی این غالب است و گاه مغلوب
ماندم در برهوت واماندگی و سرگشتگی
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
یاداشت بی نام(چهارشنبه 88 آذر 11 ساعت 12:6 عصر )
وقتی چیزی نمیگی یعنی هیچ سخنی نداری بگی
یعنی فعلا سر بر آخور
یعنی آن قدر غرق در خودی که خالق را فراموش کردی
یعنی بی فکر خدابودن بر تو سواره
خدا هم میگه مثل همیشه
اشکال نداره دوباره محتاج میشی میای در خونه ام
بنده گستاخ من
تو که همیشه این رویه را در پیش داری
نمیدونم چی بگم
فعلا در خلاء هستم.
ولی بازم یارب مدد
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
چشم شب پیمای من(یکشنبه 88 آبان 24 ساعت 12:32 عصر )
و چقدر نزدیک است مرگ بر ما و چقد دوریم از او
و خوشا به گرامی ترین مرگ ها که کشتهشدن در راه خداست
و اگر مقهور زندگی شویم همانا زندگیمان مرگ است و اگر پیروز شویم،مرگمان زندگی است
نفسهای آدمی، گامهای اوست به سوی مرگ
از مولاست که می فرماید: از آن بترس که گرفتارت سازد و تو سرگرم گناه بوده باشی، و به این امید که زان پس توبه خواهی کرد. ولی مرگ میان تو و توبهات حایل شود و تو خود را تباه ساخته باشی
نمی دانم چرا با وجودی که همه این واقعیت ها را می دانم ولی باور نمی کنم
چرا که اگر باور کنم در پندارم و کردارم نمایان می شود
ولی افسوس
دو صد گفته چو نیم کردار نیست
هر کس به چیزى عشق بورزد ، عشق دیدگانش را کور و دلش را بیمار مىسازد . دیگر نه چشمش نیک مىبیند و نهادامه مطلب...
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
شرک تقوا نام(سه شنبه 88 مهر 21 ساعت 1:54 عصر )
برخیز تا یکسو نهیم این دلق ارزق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هرساعت ازنو قبله ای با بت پرستی می رود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می کشد
کز بوستان باد سحر خوش می دهد پیغام را
باران اشکم می رود و زابرم آتش می جهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشدخام را
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
جهل مرکب(دوشنبه 88 شهریور 30 ساعت 7:10 عصر )
چه باقیست که ناگفته مانده؟
تو خود عالمی بر همه بودها و نبودها!
دگر چه می توانم بگویم؟ و چیست که نگفته ام؟ همه گفتنی ها را که گفته ام
دیگر نمی دانم چه بگویم؟
خسته گشتم از نفس بد اندیش خود
خسته ام از زندانی که خود بوجود آورده ام برای خود
خسته گشته ام از بسیاری شکوه های تلخ تکراری ام
خسته شدم به این اندازه در گناه غرقه گشته ام
به مانند آن صیدیست حال دلم که در دام مانده و صیاد رفته است.
من در مرداب معصیت خود در حال دست و پا زدنم و ازین گنداب هر لحظه بیشتر در حلق من فرو می رود
و هر لحظه گمان خفگی در من بیشتر
بر خود افسوس بگویم؟
برخود فریاد وا اسفا برکشم؟
من بر این بیچارگی گریان و نالان شوم؟
از نحیف ضعیف وا مانده چه بر آید؟
بر این که خود بر بی مقداری و هیچی خود واقف است
و بر بزرگی و عظمت تو
سرکشی و نافرمانی می کند؟
آه از این درد که در درون سینه من است
زمانیست که بارانی از رحمت می بارد و همه پلشتی ها را پاک می کند
وقتی ست که می توان در این رحمت فرو رفت پاک شد زلال شد ...
ولی اگر حتی از این رحمت گریزان شدی چه؟
دگر چه می شود کرد؟
چه امید نجاتی؟
و چه راهی ست برای رستگاری؟....
به جبروتت قسم دگر نمی دانم!!!
خسته شدم، خسته از گناه
خسته از زنجیر و یوق
......
...
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
از جایی شنیدم هر زمانی و مکانی قدری و منزلتی دارد
چند روزیست گناه در اطراف من پرسه می زند و من به او نزدیک تر می شوم
و تا قسمتی در منجلابش فرو رفته ام
و این زمان، زمان پشیمانی است و زمان بازگشت
هر بار که اراده کرده ام این افسار و یوق بندگی ابلیس را از گردنم وا نهم
دام هایی فریبنده تر بر من عرضه می شود و آروزهایی واهی را بر من سهل تر و دست یاب تر
این پروردگار بی همتای من
تو گواهی که این بنده رو سیاه تصمیم خود را بر ترک معصیت گرفته
و تو نیز در این کار مرا یاری فرما
و تو را قسم می دهم به حق این ساعات و روزهای مبارکت
و تو را به صاحب این شب های سرنوشت مرا یاری فرما
و مرا رهنمون ساز
و زشتی های گناهان را بیشتر بر من نمایان ساز
و مرا نفسی عطا کن تا از سوی نفس لوامه به نفس مطمئنه راهی شوم
من برای هزارمین بار به سوی تو می آیم و چشم در مهربانی و عطوفت تو دارم
من افسار لجام گسیخته نفس را پاره کردم تا رها شوم و به سوی توپرواز کنم
و تو ای مهربان ترین مهربانان برای من بالهایی از اراده و ایمان مستحکم و قوی عطا کن
یا رب مددی
مدد به غیر تو ننگ است
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
مهمان ناخوانده(سه شنبه 88 شهریور 10 ساعت 10:47 صبح )
یه وقتهایی یه جاهایی یه چیزایی یه دردایی
به تفکر وا می داردت
پروردگار آسمانی من
کودکی هایم را یاد می آورم یه دل شیشه ای داشتم
که از زلالی اون سمتش پیدا بود
هر چی آرزو می کردم به راحتی می دیدی
اما هر چقدر که به من زمان عطا کردی تا بر تو نزدیک تر شوم
عظمتت، معرفتت، عطوفتت، وخدا بودن تو را درک کنم!!
از تو دورتر و تنهاتر شدم
ولی افسوس از انسان جاهل فراموشکار
قلب شیشه ای من لکه ای سیاه برش افتاد
و اون لکه بزرگ تر و بزرگتر شد و دیگر از اون زلالی خبری نیست
یادمه اون دوران پاکی می اومدم به ضیافت تو
چه لذتی داشت
اما وقتی سیاه تر شدم! مرا از مهمانیت بیرون کردی
حتی اجازه وارد شدن به این جشنت را هم به من ندادی
اگر هم خواستم به زور و حیله وارد شوم مجازاتم کردی
می دانم مقصر منم، من بیچاره
این حس که همه بندگان را به ضیافتی بخوانی و اجازه وارد شدن تو را به آن ندهند خیلی دردناکه
پروردگار من
معبود من
هیچ مجازات و هیچ سختی دردناک تر و غم انگیز تر از این نیست که تو خود را از من بگیری
هر چه دارم از من بگیر هر چه خواهی کن ولی آن مکن
چرا همه از این خوان پر برکت بهره مندند و من فقط نظاره گرم؟
نمی دانم؟
خوش خیال ترین حالت این است که شاید راضی به سختی کشیدن من نیستی؟
ولی منم دوست دارم به زجه ها والتماس های من توجه کنی
ای مهربان ترین مهربانان
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
خاکستر نشین(شنبه 88 مرداد 24 ساعت 7:13 عصر )
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ