مرا در یاب(سه شنبه 88 فروردین 18 ساعت 9:38 صبح )
....
چند وقتیست حس ندارم
روزگار برایم تکراری و بی معنا شده
زمانیست غم و اندوه بر من مستولی گشته
شنیدم که
اندوه بسیار به سبب ازدیاد گناهان است
سبب چیست؟
که او به من نظر نمی کند؟
چرا مرا به خود وا گذارده
من بی مقدار هم از او دور گشته ام
حتی سعادت مراوده با او را از دست داده ام
وقتی با کسی تیره می شوی
کسی را شفیع قرار می دهی
یا از او می خواهی کمکت کنه برای بهبود وضعیت
ولی وقتی که با او تیره می شوی......
وای
وای بر من
اصلا می دانی با که داره این گونه سخن می گویی؟
یا اصلا در باره که این گونه هذیان می گویی؟
او که مهربونه اون کریمه اون که رحیمه اون که بخشنده اس
اون که بزرگه اون که خدای منه
ای وای بر انسان زیانکار
خدا جون من نوکرتم( البته در لفظ و نه در عمل وگرنه روزگارم این نبود)
همه اینها از روی دلتنگیه
همه اش از بی کسیه
همه اش از تنهاییه
مرا دریاب
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
بهار سوگوار(یکشنبه 88 فروردین 9 ساعت 8:1 صبح )
نه لب گشایدم از گل ، نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید
بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید
به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببین در اینه ی جویبار گریه ی بید
به دور ما که همه خون دل به ساغر هاست
ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید ؟
چه جای من ؟ که درین روزگار بی فریاد
ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید
ازین چراغ توام چشم روشنایی نیست
که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید
گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز
که هست در پی شام سیاه صبح سپید
کراست سایه درین فتنه ها امید امان ؟
شد آن زمان که دلی بود در امان امید
صفای اینه ی خواجه بین کزین دم سرد
نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
انسان جاهل(سه شنبه 87 اسفند 20 ساعت 12:14 عصر )
زمانی هست که خودت هم تکلیف خودت را نمیدانی
زمانی هست که قدر نعمت های خدا را نمیدانی
زمانیست که شکر نعمت را کفر می گویی
زمانیست که آخر بیچاره شدی
زمانیست درمانده ای
و عاجزی شدی
من شامل این سخن مولا شدم
عاجزترین مردم کسی است که از به دست آوردن دوست عاجز باشد
و از او عاجزتر کسی است که دوستان به دست آورده را از دست بدهد
خدایا تو شاهد باش که من هیچ وقت نخواسته ام کسی را برنجانم
و شاید نوع رفتاری و نادانی من باعث شده رفتاری کنم
که این گونه جلوه می کند.
خدایا خودت کمکم کن
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
غفلت(شنبه 87 اسفند 10 ساعت 10:55 صبح )
چندیست که غافلم
از خود از خدای خود
از دوستان خدا و دوستان خود
فعلا در تحیرم
نمی دانم چه بگویم!!!
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
درمانده عشق(چهارشنبه 87 بهمن 30 ساعت 3:2 عصر )
زیاد می بینم و بسیار می شنوم و خیلی می خوانم در همه جا از عشق
و دم زدن از آن و لاف عاشقی و معشوقی
و باز می بینم می شنوم و می خوانم
بی وفایی و جدایی و نفرت را
علت ها و معلول ها را
به چه چیز عشق می ورزیم؟
عاشق چیستیم؟
معشوق کیست؟
عشق به عدم؟ عاشق موجودیتی که اختیاری بر وجودش ندارد؟
گیریم که عاشق بهترین انسان روی زمین
وقتی به هر دلیلی قهری یا جبری از تو جدا شود
فراق می ماند و جدایی اندوه
عشقی که تو هیچ در آن
جایی نداری
با احترام برای همه آنان که عاشقند و عشقی زمینی دارند
ولی این نظر من است
عشق اوست و ذاتش از عشق است
نه عدم دارد و نه نیستی
و همه اختیار و قدرت بر دست اوست
و اوست که عشق زمینی سایه ای از او گشته است
و تجلی گشتی و نوری از انوارش است
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی به کجا روم ز دستت که نمیدهی مجالی
نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی چه غم اوفتادهای را که تواند احتیالی
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
بنده کیست؟(سه شنبه 87 بهمن 15 ساعت 12:55 عصر )
یکی از ملوک یونان بر سقراط حکیم گذر کرد و او را در خواب دید! سرپایی بر او بزد و گفت: برخیز!
سقراط برخاست و از کوکبه شاهی پروا نکرده، التفاتی به وی ننمود!
ملک گفت: مرا نمیشناسی؟
سقراط گفت: نه، ولیکن در طبع چهار پایان میبینمت! چرا که لگد زدن کار ایشان است!
ملک گفت: «این چنین گستاخانه سخن میگویی، حالی که تو بنده و رعیت من هستی؟!»
سقراط گفت: «چنین نیست، بلکه تو بنده منی؟»
گفت: «چطور؟»
سقراط گفت: «برای آن که شهوتها و آرزوها تو را بنده و فرمانبردار خود ساختهاند و من آنها را بنده و محکوم خود گردانیدهام!»
ملک از آن سخن خجل گشته، از آن مقام در گذشت.
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
زمان فراق(یکشنبه 87 بهمن 13 ساعت 12:43 عصر )
زبان خامه ندارد سر بیان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
سری که بر سر گردون به فخر میسودم به راستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود ز موج شوق تو در بحر بیکران فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب قرین آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شدهست تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار مدام خون جگر میخورم ز خوان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ به دست هجر ندادی کسی عنان فراق
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
بگذارید و بگذرید
ببینید و دل مبندید، چشم بیاندازید و دل مبازید، که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت.
....
باید رفت
شاید که در این سفر از خاک
راهی باشد به آسمان
هر چند...
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
دعوت شده ام که سپیدی را ببینم
باز شاید
که
روشنایی را درک کنم
خدایا به اعتبار خواصت
دیدگانم را و دلم را
آنچنان که خود دانی گردان
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
نماز مستان(سه شنبه 87 بهمن 8 ساعت 2:41 عصر )
چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی
چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی
رخ قبله ام کجا شد که نماز من قضا شد
ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی
عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن
که نداند او زمانی نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این ادامه مطلب...
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ