شکست هزارمین جام توبه
و دریده شد عهد و
گسسته شد رشته معرفت
و نهایت رنج و درماندگی
چیره شد بر قامت بیچارگی
و چنان خمیده گشتم که
توان راستی نیست
و چه بی نشان روزگاریست
شب بی روز ما
.......!!
وتاخواهد که طلوعی شود!
و بوی نوری آید
دوباره ظلمت چیره می شود و
پرده خود را بر من می گستراند
و بیهودگان بیهوده در تلاش
برای رها شدن و برای آزادی
برای پر کشیدن
برای رؤیت نور
و همچنان در بند مانده
اسیریم اسیر
اسیر خود
و چه کسی رها خواهد
کرد مرا غیر من؟
و چه کسی دل سوز تر است
از من بر من غیر از او
ولی چرا من خود بر خود این همه
جفا روا می دارم
چه می شود مرا؟
خود کرده را تدبیر هست؟
من چه کنم؟
چگونه می توانم خود را نجات بدهم؟
من که در بندم
آه چه می شود مرا؟
زمان هایی هست که می روی
راه بی پایانی را که ازمقصد آن بی خبری
راه هایی بی انتها
و فقط تو یک مسافری
به هر سو می روی
شاید کور سویی ببینی
برای نجات
ولی به هر طرف که می نگری
سیاهی است و تباهی
سکوت است و بی امتدادی
و مانده ای چه کنی؟
دلم دردی که دارد با که گوید؟
گنه خود کرده تاوان از که جوید؟
و من اکنون نیازمند راهنما هستم
و اکنون برعقل نازنده خود
نامید شده ام
کیست که مرا یاری کند
و مرا نجات دهد از خودم؟
ای وای بر من
خدا یا خیلی خسته شده ام
کمکم کن
یاری ام ده
بر پستی خود شرمنده ام
و از دوری تو شرمنده تر
چه کنم؟
ز عشقت سوختم ای جان کجایی؟
به ما گفتی بی سر و سامان کجایی؟