این بنده رو سیه است در قفای درت
باز مانده از نعمت کرامت درگهت
یه حسی بدی دارم
وقتی همه رو دعوت می کنی و من بی دعوت می مونم
دلم از خودم می گیره که چقد خطا کردم
بر خود جفا کردم
بدترین عذاب اینه که خودتو ازم بگیری
یا انقدر کوردل شدم که حضورت را نمی بینم
ای وای بر من
از تو که دور می شوم به سرعت اسب سرکش زین می شود
بیچاره در گناهم
آنچنان که نجات از منجلاب شوربختی برایم سرابی بیش نیست
تو که همه حال پناهمی
چه بگویم در این خلوت با تو
خود آگاهم بر جهالت و نادانی خود
با چه رویی برایت می نویسم
ای بیداد خسته شدم از جهالتم
ترس دارم زمانی بخوانیم که هنوز سیاهی بر تنم است و نوری در قلبم نیست
تو را سوگند به شبی که خود گفتی
کمکم کن.