و ای عشق از بیچاره گی در یاب مرا
و تو ای شرمساری رها سازم
سپیده و شامگاه هر بار مجالی بر من
شاید بیابم خود را
و فرصت ها که از پی هم می گذرد و می سوزد
در این وادی ماندن
وابسته تر و دلبسته ترم می کند
به بیراهه ای که از آن تا این برهوت می نگرم هیچ ردی از امید نیست
گرد باد حسرت همه را محو گردانیده
شاید بر کنار بوته ای از توشه ای چیزی یافت . شاید!
به افق هایی که ازآن گذر کرده می نگرم
چه ساده بود بریدن و گسستن
هر چه میگذرد
غبار این برهوت بر تنم سنگین تر می شود
و پر کشیدن محال تر
پرودگار و دانای برناتوانی و ضعف من
شیرینی الطاف خاکی دلبسته ام کرده
و پاهایم سنگین تر برای این سفر گام بر می دارد