سلام بر آگاه و دانا بر همه دانایی ها
هر چه تلاش کردم ندامت خود را به کلامی دیگر آغاز کنم میسر نشد و زبان در کام لال ماند.
پس با مدد از خودت لب به شکوه می گشایم
چند صباحی بود من ابلیس در صلح بودیم او از دور سنگی می انداخت و من ازدور سری برای او می جنباندم
هرکس از پی خود.تا...
باز همه رو به مهمانی دعوت کردی و ما هم که روال سال های قبل بی دعوت امدیم، طبق عادت. بی توشه
گفتم خوب حالا که چند زمانی است مسیرم روی طنابه نه اینور سقوط می کنم نه اینکه توان دارم برم اون وری
پیش خودم گفتم خوبه که لااقل اون وری نیستم که بیافتم توی قهقرا. فعلا روی همین مو حرکت کنیم تا ببینیم چه شود؟
میدونی خودم از خودم خسته شدم دیگه
دیگه چه جوری ازت کمک بخوام؟
خود ابلیس بدبختم هم حیرون شده از من و کارهام
بهم گفت: ببین! من تو این ماه تو غل و زنجیرم .
دور و بر من آفتابی نشو.
اخرشم گند کاری هاتو نیانداز گردن من.
و..دیگه خودت باقیشو میدونی
ما هم که هر وقت بند رو اب میدیم می ایم سراغت
دیگه حتی نمی تونم و شرم دارم که باهات حرف بزنم
خودت همه رو شفا بده
منم شفا بده
این چند روز مونده رو نظری کن به من
التماس میکنم به درگهت
زار میزنم و قسمت میدهم تو را به حریم کبریائیت
تو را به آبروری کسانی که در نزد تو صاحب آبرو هستند
مرا انچنان کن که خود دانی
یا الرحم االراحمین من
تو خود میدانی که من تحمل قهر نگاهت را ندارم
تو خود اگاهی که من توان عذاب تو را ندارم
من ضعیف و نحیف بر بیچارگی ام اگاهم
خودت به من رحم کن