دلم تنگ شده برای معصومیتی
قلبم درد آلوده نجابتیست که دریده شد
همه حرفایی که با تو می زنم تکراریست
همه درد است و هجران است فراق است و بی معرفتی
دلم تنگ شده برای عاشقی
من سرگشته حیرانم ای دوست
ای سادگی من آهسته برو
ای کودکی من آهسته برو
ای سپیدی من آهسته تر
و ای پاکی و زلالی من از پیشم مرو.....
می خواهم با دلم خلوت کنم
می دانی خیلی زمانیست از او بی خبرم
بیچاره دلم، بی نوا دلم، سرگشته و حیران. آه دلم
چرا از تو بی خبر ماندم؟
چرا ضجه های درد ناک و التماس های درماندگیت را نشنیدم؟
جایی خوندم آغاز خداشناسی خودشناسی است.
من که در وادی حیرانی همچنان مبهوتم
فریادی در سینه و دیگر هیچ