دیرزمانی بود که به خود سرک نکشیده بودم، اکنون هم گذری نظر کردم
دیدم ای وای ....
وقتی از خودت جدا میشوی دیگه رفتی.. ها!
هیچ سراغی هم از خودت نمی گیری
نمی دانی این بیچاره دفتر خاطراتت به یاد روزهای خوش، زندگانی می کند
و به آن زمان دی می بالد
آخ. بیچاره دلم. سوخت دل، برای دلم
آه که چقدر تغییر می کنم در این مکان
چه سکوتی و چه آرامشی حس می کنم
به خودم می آیم
گویا اینجا معبد من است
اینجا
مستقیم رو به درگاهت با تمامی شرارتم ذلالت بار التماست می کنم
تا درمان شوم
تا سبک شوم
تا رها شوم از این همه سنگینی
ای همه خوبی ز تو پیدا شده! برما هم لذت خوب بودن را بچشان
تلخی بدی را بنمایان
خسته گشتم از این همه در به دری
آوارگی...
بیچارگی.....
درماندگی......
تنهایی و بی کسی
» سرگشته
»» نظرات دیگران ( نظر)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ