باز اومدم آبرو داری کنی
چند وقتیست دیگر مرا به خود وا نهادی و من سر به پایین و مشغول همچنان
هر چقدر فکر میکنم می بینم با وجوی که به تو نظر نمی کنم ولی تو باز مرا میپایی و حواست بر من جمع است .
خوب بالاخره تو بایدبا همه فرق داشته باشی ای مهربان ترین مهربانان
میگی این بنده نادان من!
بببینم آیا سرشو بالا میبره منو بببینه؟
که بهش لطف دارم؟
اما چه بگویم از این بی مایه بنده
میگی انقدر بهش حال می دم انقدر بهش نعمت می دم که شاید فکر کنه این همه رحمت از کجا میاد؟
ولی افسوس عوض اینکه به باغ نگه کنم به میوه می نگرم
می بینی فکر می کنم خیلی در خودم فرو رفتم حتی بعد مدت ها که اومدم باهات حرف بزنم حرفی ندارم بگم
چی بگم اخه؟
خودمم نمی دونم ؟
ولی تو که عالمی و میدانی
به من نظر کن مثل همیشه
دست بی جانم را بگیر و جانی بر من بر دم