من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم و گر ز کینه دشمن به جان رسد کارم
نه روی رفتنم از خاک آستانه دوست نه احتمال نشستن نه پای رفتارم
در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم
کجا توانمت انکار دوستی کردن که آب دیده گواهی دهد به اقرارم
چه می توان گفت بر جهل خود؟ غیر از جفا بر خود
غیر از جفا بر کس
چه کنم ؟ ندانم؟ ولی می دانم! درد چیست؟ در درمان آن ناتوانم
افسار نفس باید کشیده شود. اما به وقت گرفتن این لگام دهان نفسم آزرده می گردد چو اسبی که افسار دهانش را پاره کند
و منم آن توسن سرکش که هوس بر زین زندگی ام سوار و به تاخت می تازد و با تازیانه جهل بر سرو صورتم می کوبد
و
گناه از این مفلوک دور است و این مجهول در پی اش که خود را در او گرفتار سازم
چه می شود گفت بر این انسان زیانکار مغبون
الله اعلم
دو سایه را حس می کنم.
مدام یکی مرا از تاختن بر مسیر هوس باز می دارد، اندرز می کند و عاقبت کار رایاد آور می شود ولی دگری مدام لذت های زود گذر معصیت را بر چشمانم آشکار می نمایاند تا من با چشمانی بی سو که از دوری روشنایی نابینا گشته و تنها سیاهی و تیره گی را می بیند متمایل شوم.
در رؤیت نور حقیقت چشمانم آزرده می شود و به خاطر حضور در سیاهی از آن گریزان است و بی جهت در برابر نور بسته می شود
وای بر زمانی که آب ریخت شود و روی دریده شود
خدایا پناه میبرم بر تو از شر این نفس بد اندیش
این چند وقت مدام من در پیکارم با این دو گاهی این غالب است و گاه مغلوب
ماندم در برهوت واماندگی و سرگشتگی