و چقدر نزدیک است مرگ بر ما و چقد دوریم از او
و خوشا به گرامی ترین مرگ ها که کشتهشدن در راه خداست
و اگر مقهور زندگی شویم همانا زندگیمان مرگ است و اگر پیروز شویم،مرگمان زندگی است
نفسهای آدمی، گامهای اوست به سوی مرگ
از مولاست که می فرماید: از آن بترس که گرفتارت سازد و تو سرگرم گناه بوده باشی، و به این امید که زان پس توبه خواهی کرد. ولی مرگ میان تو و توبهات حایل شود و تو خود را تباه ساخته باشی
نمی دانم چرا با وجودی که همه این واقعیت ها را می دانم ولی باور نمی کنم
چرا که اگر باور کنم در پندارم و کردارم نمایان می شود
ولی افسوس
دو صد گفته چو نیم کردار نیست
هر کس به چیزى عشق بورزد ، عشق دیدگانش را کور و دلش را بیمار مىسازد . دیگر نه چشمش نیک مىبیند و نه<**ادامه مطلب...**> گوشش نیک مىشنود . شهوات ، عقل او را تباه کنند و دنیا دلش را بمیراند و جانش را شیفته خود سازد . چنین کسى بنده دنیاست و بنده کسانى است که چیزى از مال و جاه دنیا را در دست دارند . دنیا به هر جا که مىگردد ، با او بگردد و به هر جاى که روى آورد ، بدان سو روى آورد . به سخن هیچ منع کنندهاى ، که از سوى خدا آمده باشد ، گوش فرا ندهد و اندرز هیچ اندرزدهندهاى را نشنود
و حال آنکه مىبیند که چه سان دیگران به ناگهان و بی خبر گرفتار مرگ شدهاند ؟
نه راه رهایى دارند و نه بازگشت . چگونه چیزى ، که از آن بىخبر بودند ،
بناگاه بر آنان فرود آمد و در حالى که با آسودگى خاطر زندگى مىکردند ،
مرگ گریبانشان را بگرفت و به سراى دیگر که به آنها وعده داده شده بود در آمدند .
آنچه بر سرشان آمده است در وصف نیاید . سکرات مرگ ، یک سو ،
حسرت از دست نهادن فرصتها در سوى دیگر .
دست و پایشان سست گردد و رنگشان دگرگون شود .
مرگ در جسمشان پیشتر رود و زبانشان را از کار بیندازد .
یکى در میان زن و فرزند خود افتاده ، چشمش مىبیند و گوشش مىشنود و عقلش هنوز سالم است و فهم و ادراکش بر جاى . مىاندیشد که عمر خود در چه چیزهایى تباه کرده است و روزگارش در چه کارهایى سپرى گشته .
به یاد اموالى مىافتد که گرد کرده و براى به دست آوردنشان چشم خود مىبسته که حلال از حرام باز نشناسد . و از جای هایى ، که حلیّت و حرمت برخى آشکار و برخى شبهه ناک بوده ، مال فراهم آورده . اکنون وبال گردن اوست . مىداند که زمان جدایى فرا رسیده و پس از او مال و خواسته او براى میراث خواران مىماند و آنها از آن متنعم و بهرهمند خواهند شد . آرى ، بار مظلمه بر دوش اوست و میراث نصیب دیگران و او در گرو آن .
اکنون ، هنگام مرگ ، از حقیقتى که بر او آشکار شده دست ندامت بگزد و از آنچه در ایام حیات ، معشوق و محبوب او بوده بی میلى جوید و آرزو کند که اى کاش کسى که بر مال و جاه او رشک مىبرد ، صاحب این مال و جاه شده بود .
مرگ ،
همچنان ، در پیکر او پیش مىرود ، تا آنگاه که گوش او هم چون زبانش از کار بیفتد .
باز هم میان زن و فرزند خود افتاده است ، در حالى ، که نه زبانش گویاست و نه گوشش شنوا . بر چهره آنان نظر مىبندد مىبیند که زبانشان مىجنبد و او هیچ نمىشنود . مرگ بیشتر به او در مىآویزد ، چشمش را هم از او مىگیرد ، همانگونه که زبان و گوشش را گرفته بود . سرانجام ، جان از پیکرش پرواز مىکند و او چون مردارى میان زن و فرزند خود افتاده است .
در آن حال ، همه از او وحشت مىکنند . از کنار او دور مىگردند . نه مىتواند گریهکنندگان را همراهى کند و نه خوانندگان را پاسخ دهد . سپس ، از زمینش بردارند و به جایى از زمین برند و به گور سپارندش و با عملش واگذارندش و کس نخواهد که بر او نظر کند .