چه باقیست که ناگفته مانده؟
تو خود عالمی بر همه بودها و نبودها!
دگر چه می توانم بگویم؟ و چیست که نگفته ام؟ همه گفتنی ها را که گفته ام
دیگر نمی دانم چه بگویم؟
خسته گشتم از نفس بد اندیش خود
خسته ام از زندانی که خود بوجود آورده ام برای خود
خسته گشته ام از بسیاری شکوه های تلخ تکراری ام
خسته شدم به این اندازه در گناه غرقه گشته ام
به مانند آن صیدیست حال دلم که در دام مانده و صیاد رفته است.
من در مرداب معصیت خود در حال دست و پا زدنم و ازین گنداب هر لحظه بیشتر در حلق من فرو می رود
و هر لحظه گمان خفگی در من بیشتر
بر خود افسوس بگویم؟
برخود فریاد وا اسفا برکشم؟
من بر این بیچارگی گریان و نالان شوم؟
از نحیف ضعیف وا مانده چه بر آید؟
بر این که خود بر بی مقداری و هیچی خود واقف است
و بر بزرگی و عظمت تو
سرکشی و نافرمانی می کند؟
آه از این درد که در درون سینه من است
زمانیست که بارانی از رحمت می بارد و همه پلشتی ها را پاک می کند
وقتی ست که می توان در این رحمت فرو رفت پاک شد زلال شد ...
ولی اگر حتی از این رحمت گریزان شدی چه؟
دگر چه می شود کرد؟
چه امید نجاتی؟
و چه راهی ست برای رستگاری؟....
به جبروتت قسم دگر نمی دانم!!!
خسته شدم، خسته از گناه
خسته از زنجیر و یوق
......
...