یه وقتهایی یه جاهایی یه چیزایی یه دردایی
به تفکر وا می داردت
پروردگار آسمانی من
کودکی هایم را یاد می آورم یه دل شیشه ای داشتم
که از زلالی اون سمتش پیدا بود
هر چی آرزو می کردم به راحتی می دیدی
اما هر چقدر که به من زمان عطا کردی تا بر تو نزدیک تر شوم
عظمتت، معرفتت، عطوفتت، وخدا بودن تو را درک کنم!!
از تو دورتر و تنهاتر شدم
ولی افسوس از انسان جاهل فراموشکار
قلب شیشه ای من لکه ای سیاه برش افتاد
و اون لکه بزرگ تر و بزرگتر شد و دیگر از اون زلالی خبری نیست
یادمه اون دوران پاکی می اومدم به ضیافت تو
چه لذتی داشت
اما وقتی سیاه تر شدم! مرا از مهمانیت بیرون کردی
حتی اجازه وارد شدن به این جشنت را هم به من ندادی
اگر هم خواستم به زور و حیله وارد شوم مجازاتم کردی
می دانم مقصر منم، من بیچاره
این حس که همه بندگان را به ضیافتی بخوانی و اجازه وارد شدن تو را به آن ندهند خیلی دردناکه
پروردگار من
معبود من
هیچ مجازات و هیچ سختی دردناک تر و غم انگیز تر از این نیست که تو خود را از من بگیری
هر چه دارم از من بگیر هر چه خواهی کن ولی آن مکن
چرا همه از این خوان پر برکت بهره مندند و من فقط نظاره گرم؟
نمی دانم؟
خوش خیال ترین حالت این است که شاید راضی به سختی کشیدن من نیستی؟
ولی منم دوست دارم به زجه ها والتماس های من توجه کنی
ای مهربان ترین مهربانان