یکی از ملوک یونان بر سقراط حکیم گذر کرد و او را در خواب دید! سرپایی بر او بزد و گفت: برخیز!
سقراط برخاست و از کوکبه شاهی پروا نکرده، التفاتی به وی ننمود!
ملک گفت: مرا نمیشناسی؟
سقراط گفت: نه، ولیکن در طبع چهار پایان میبینمت! چرا که لگد زدن کار ایشان است!
ملک گفت: «این چنین گستاخانه سخن میگویی، حالی که تو بنده و رعیت من هستی؟!»
سقراط گفت: «چنین نیست، بلکه تو بنده منی؟»
گفت: «چطور؟»
سقراط گفت: «برای آن که شهوتها و آرزوها تو را بنده و فرمانبردار خود ساختهاند و من آنها را بنده و محکوم خود گردانیدهام!»
ملک از آن سخن خجل گشته، از آن مقام در گذشت.