علاجی نیست جز تیشه بر ریشه خویش زدن
باید برزنی تا از آغوش علف های هرزی که در برت غنوده اند رها شوی
چرا زخمه بر خود می زنی
ای خدااااااااااااااااااااااااا
ویرانه شدم
دیوانه شدم فریاد زدم از درد زخمم
من باز آمده ام از سر سطر
دوباره و از نو روزی از نو روز از نو
چه می توانم کرد و
چندمین بار است که کاسه گدایی چه کنم را می نگارم
رو راست خسته شده ام
بی نهایت خستگی
و بی رمقی
و ناتوانی
و عجز در مقابل خود و
دارم به این که زنجیر را از گردنم وا کنم می اندیشم
یوق را برکنم
ولی چگونه می توان ؟
درد اینجاست
این یوق آن قدر در گردنم بوده که جا انداخته بر گردنم و
هم خانه گشته است در پوست و تنم
چگونه می توانم؟
چاره ام ناچار شده
چگونه از بند فلاکت آزاد خواهم شد
من زندانبان زندانی خود
من اسیر خود هستم از حصاری که مانند پیله بر تنم تنیده ام
وای اگر بتوان ازین پیله برون شد
پروانه خواهم بود
آن زمان پرواز خواهم کرد تا بر دوست
به این می نگرم
که خود را به چه بهایی حراج کرده ام
به نامردی
بی معرفتی
حیوانی
پستی و رذلی
و
مگر چه عایدم خواهد شد
غیر خشم دوست و غیر بی آبرویی در آستان جان
او که به من این همه نظر دارد
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر کنم
او نشسته در برم من به کجا نظر کنم
هرگاه که اورا یاد کردم او مرا خوانده بود
پس چه باید کرد
همتی باید، افساری باید زد بر این لجام گسیخته
شنیدم که اولین همت، فکر نکردن به آلودگیست
دور باد از من پلیدی
و پرواز بر زلالی و تنها به سپیدی
مثل روز نخست
گویا چیزی نبوده
پس
خود را به سپیدی نقادی کنم
و به سختی نیافکنیم خلق و خود را
بواسطه همین بوده که گفتی
اگر خواهی که بر تو سخت گرفته نشود بر بندگان خدا سخت نگیر
گام اول را برمی دارم به امید و یاری تو
ای خدا چقدر رحمانی
هر چه باعث دوری تو از من شد بر کندم از خود