حجاب چهره جان میشود غبار تنم خوشا دمی که از آن چهره پرده بر فکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس که در سراچه ترکیب تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوی شوق می آید عجب مدار که همدرد نافه ختنم
خیلی وقتها خیلی دلم برات تنگ میشه
خیلی وقتها بدون اینکه ازت کمک بخوام کمکم میکنی
تو چقدر خوبی و بزرگی