در خیال خلوت تنهاییم
تنها تر از همیشه وبه هیچ
فکر می کنم
به شاید ها و بایدها
بوی باخت می شنوم
از باختی که
هیچ توجیهی ندارد
و من دوباره در نمای ابلیسم
و دوباره سپیدی که تاریک می شود
و زلالیتی که ... تیره شد
و من ذره ذره
برگش را تیره کرده ام
و او در ستیز
بین ابلیس و خویش
البته که نفس غالب شد
و من چندین باره می بازم به هیچ
خود را و نفس را
شرف را عزت را و همت را
و وجدان را
شنیدم که
مومن ازیک سوراخ دوباره گزیده نمی شود
راست گفتند
ولی این برای مومن صدق میکند
بدبختانه نه از مومن مومن هستم
و نه از مشرک مشرکم ...
و او باز به من نظر دارد
چرا که رسوایم نکرد تا شاید بیافتم به راه
و من همچنان سرمست از زهر کشنده
که با حرص به سویش
کشیده می شوم
گویا شب قوی تر از روزاست
چون کم کم دارم از نور فرار می کنم
باید بیرون کشید ازین ورطه رخت خویش