آه از تنهایی
از بی حاصلی
از خستگی
از بی مروتی و از ….
واقعا چرا انقدر دنیا بی وفاست
و من چرا انقدر نادان
بی این بی وفا
باز چشم در راهم
دنیای فانی
با آدمهای فانی تر از خودش
چه می شود کرد؟
چگونه می شود دل را رها نمود
ای خداااااااااااا
هیچ چیز نمی تواند دیگر مرا شاد کند غیر از خودت
چیزی یا کسی نمی تواند مرا ازین عذاب نجات دهد غیر از خودت
دست بر دامن که شوم؟
دست در حلقه درت زنم؟
بیایم به سوی ریسمان خودت چنگ زنم؟؟
ولی خودتم … نه!!! با چه رویی آخر؟
چون من رو سیاهم من شرمسار جبروت تؤام
اصلا انقدر سیاه شده است این دلم که با خودتم نمیتوانم بیام
واقعا از سنگینی گناهان بر روی دوش خودم احساس ناتوانی می کنم
تو که نازنده بالا دلربایی
تو که بی سرمه چشمون سرمه سایی
تو که مشکین دو گیسو در قفایی
به مو گویی که سرگردون چرایی
بمیرم تا تو چشم تر نبینی دلربا
شرار آه پر آذر نبینی
چنان از آتش عشقت بسوزم
که از مو مشت خاکستر نبینی
دلم دردی که دارد با که گوید
گنه خود کرده تاوان از که جوید
دریغا نیست همدردی موافق
که بر بخت بدم خوش خوش بموید
گل وصلت فراموشم نگردد
وگر خار از سر گورم بروید
سیه بختم که بختم واژگون بی
سیه روزم که روزم تیره گون بی
شدم محنت کش کوی محبت
ز دست دل که یارب غرق خون بی
ز عشقت سوختم ای جان کجایی
بماندم بی سر و سامان کجایی
نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی
نه در جان نه برون از جان کجایی .... کجایی ...... کجایی