نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانى
که به دوستان یکدل سر دست برفشانى
دلم از تو چون برنجد؟ که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویى تو بدین شکر دهانى
نفسى بیا و بنشین، سخنى بگو و بشنو
که به تشنگى بمُردم بَرِ آب زندگانى
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانى
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجبست، اگر بسوزم، چو بر آتشم نشانى؟
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معانى
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانى
اگرت بهر که دنیا بدهند، حیف باشد
وگرت بهر چه عقبى بخرند، رایگانى
تو نظیر من ببینى و بدیل من بگیرى
عوض تو من نیابم که به هیچکس نمانى
نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم به بىزبانى
مده اى رفیق پندم که نظر برو فکندم
تو میان ما ندانى که چه مىرود نهانى
مزن، اى عدو، به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانى
بت من، چه جاى لیلى که بریخت خون مجنون؟
اگر این قمر ببینى، دگر آن سحر نخوانى
دل دردمند سعدى ز محبت تو خون شد
نه به وصل مىرسانى نه به قتل مىرهانى