تو ای غافل ز یزدان رفتن را خطا تا کی؟ قصور و مردم آزاری و تزویر و ریا تا کی؟
زمانی است طولانی که فریب می دهم خود را به پوچی . زمانیست دراز که بی هدف سرگشته و حیرانم و عمر گرانمایه را به حد اسفل در واهی و بطلان سپری می کنم
چه می شود کرد؟ روزها می گذرد و هر روز به گمان فردایی بهتر به شب می رسد و فردایی بدتر از امروز فرا می رسد و من مغبون تر از هر روزم؟ انتهای این ره به کجاست؟
بیم آن است فردایی رسد که دیگر گمانی بر آن نباشد و بازگشتی برای جبران آن فرداها
هر شب به گمان و اندیشه تحولی در فردای واهی و انقلابی در درون. دیده بر هم می نهم ولی هنوز فردای واهی نرسیده است شاید فردایی نباشد؟
و باز در طلوعی نو به غروب می نگرم و به چه خوش باورانه می انگارم که تا غروب فرصتی هست برای جبران و برای پاسخ و...؟
ظلمت نفسی. من ظلم می کنم در حق خود و ستم روا می دارم در حق کسانی که بر گردن من دینی دارند!! چگونه خواهم توانست پاسخی بر آنان داشته باشم؟ این جواب عاقبتی خواهد داشت سنگین!
گیرم که باریتعالی از حق خود گذرد با خلق چه میکنی؟
آنچنان در مرداب دنیوی غرقه گشته ام که تعفن آن نابینا و ناشنوا یم کرده است
نمی دانم چرا هم کور گشته ام هم کر؟
بار پروردگارا از تو می خواهم مرا نجات دهی و از تو طلب رحمت و بخشش دارم
از درگاهت ملتمسانه درخواست می کنم که مرا باعث و ارتباط دوستانت قرار ده و من وسیله ای نباشم جهت نزدیکی دوستانت به شیطان و دوری از رحمت بی کرانه تو
و من را دور کن از دریوزگی شیطان
پروردگارا یاری کن تا ازین بی آبرویی و بی حیثیتی که باعث دوری من از تو می شود رهایی یابم و به من قدرتی و نیرویی عطا کن که غیر تو برای دگری کمر خم نکنم و اراده ای محکم در من قرار ده و قدم هایم را مستحکم تر کن که برای رضای تو گام بردارم
ای ذات باری تعالی در درماندگی خود مانده ام به من راه رستگاری را نشان بده
به من راه نجات ازین فلاکت را آشکار کن
دیگر وا مانده ام
اسب نفس بریده را طاقت تازیانه نیست