ندانستم سبب این همه گمراهی چیست؟
تنها می دانم که خواستم سوی نیکی ها باشم!
ولی....
هر خواستنی را همتی باید
و تلاشی یا شاید هم تحمل سختی!؟
و من از همه اینها گریزانم
شاید به دلیل سستی و تنبلی من باشد؟
گویی درد را حس می کنم
اگر بتوانم خود را به سر و سامان برسانم
و تو تنها مرا مددی کنی
تابتوانم در خود تغییری ایجاد کنم!
خواهم توانست تغییراتی بنیادین بوجود آورم.
این حس پلشت که وجودم را احاطه کرده است
این مرداب مرا هر روز خشک تر می کند.
نمی دانم
نداشتن برنامه ای و هدفی در این سفر!!
باعث رخوت و خمودی من گشته است؟
دوست ندارم احساس ضعف و بیهودگی نمایم
ولی خود این حس از فرسخ ها بیداد می کند
و طبل رسوایی را به صدا در می آورد
حس طلب یاری از تو را هم از دست داده ام
یعنی از تو نا امید شده ام؟
نکند این هم خودش دامی عظیم تر است؟
از درگاه تو نا امید شدن ؟
وای بر من!
مسلمانان مرا وقتی دلی بود که با وی گفتمی گر مشکلی بود
به گردابی چو میافتادم از غم به تدبیرش امید ساحلی بود
دلی همدرد و یاری مصلحت بین که استظهار هر اهل دلی بود
ز من ضایع شد اندر کوی جانان چه دامنگیر یا رب منزلی بود
هنر بیعیب حرمان نیست لیکن ز من محرومتر کی سائلی بود
بر این جان پریشان رحمت آرید که وقتی کاردانی کاملی بود