خموده گشتم از سنگینی گناهانی که بردوشم است
و کمر نتوانم راست دارم از درد مصیبتی که بر خود روا می دارم
چشمانم سو ندارد ز بس سیاهی می بیند
و قطره اشکی نیست تا پاکی بترواد از آن
چه حدی دارد بی شرمی؟
چقدر وقاحت و چه مقدار گستاخی؟
چگونه باز توانستم به درگهت رو کنم؟
توفیقی به من ده تا بتوانم زار زار
بگریم در درگهت و ناله و زاری کنم
آن چنان گریم که کوچه ها گل گردد
شاید سبک شوم
شاید جرم های این قلب سیاه کنده شود
شاید نقطه ای زلال در سیاهی هویدا شود
در مقابل خود ناتوان شده ام
ای خدااااااااااااااااااااااااااا
ظلمتُ نفسی....
چرا این گونه به نفس اجازه تک تازی و جولان داده ام؟
بازیچه گشتم در دستان او
دستان بی توانم را بگیر
دستان آلوده ام را بگیر
من افتاده را دریاب
به که این گونه می توانم التماس کنم با وجودی که مقصرم؟
و چه کسی غیر تو در را به رویم خواهد گشود؟
ای مهربان ایزد من