سلام به نام بزرگت
احساس می کنم به سویت دعوت شده ام جایی می آیم که دیگر شاید بازگشتی برآن نباشد. نمی دانم! شایدهم نخواستی ام و بگرداندی ام
همیشه ازتو خواسته ام مرا پاک گردانی و به سوی خود بری ام
تو لطف خود را بر من نمودی و آنچه که ماند کاهلی بود از من
زمانی هست که دیگر توبه هم دیر شده و خود بر این موضوع واقفم. مانند مردابی که تا گردن فرو رفته و هیچ دست و پایی نمیزنی چون که در زمان کوتاه تری فرو خواهی رفت. پس منتظری که هر لحظه چشمانت دیگر آسمان را نبیند ولی باز درآن لحظه تو فراموش نمی شوی هر آن که تو خواهی و تقدیر است پذیرا می شویم. و من این صحنه را چندین بار تجربه کرده ام. چاره ای نیست جز انتظار. انتظاری که خود نیز نمی دانی که چه پیش خواهد آمد انتظاری بدون هیچ پیش زمینه ذهنی.
اکنون به بی بنیاد بودن جهان و سست بودن پیمان ها و بی وفایی مردمان پی میبری. در واقع این شکل و رنگ زندگی خاکیست.
دیر زمانی نیست که در سرزمین خفتگان بودم. آنجا خفته ای یا شاید زنده ای نو آمده بود. با اطرافیانی زیاد که برای بدرقه اش آمده بودند. نزدیکترین فردش. و ما که دور بودیم از او. او را در آرامگاهش نهاده و مدتی برای وداعش اشک ریختیم زمان طولانی نکشید که همه رحل سفر بستند و از پیش او رفتند و من ایستاده نظاره گر بودم. همه رفتند و او ماند تنها. و او به سرزمین نیسانی سپرده شده بود.
و این حکایتی است غریب که برای همه ما گفته خواهد شد. ولی نمی دانم چرا هر کس گمان می برد که حکایت بعدی برای دیگری خواهد بود!!!!!