ترسی غریب می خواندم
وحشتی از تنگدستی
برگذر آب نظر کردم...
آنچه یافتم
گذر فرصت بود و نزدیکی زمان کوچ
چه زود سپری شد ایام عمر
و...
بار سفر باید بست
ولی اندوه و ترس بر من غالب
برای این سفر چه توشه دارم؟
توشه!.. هیچ و هیچ
جز غلی و زنجیری که مرا دراین خاک محبوس کرده
آنچه با من خواهد بود جای غل و زنجیریست که با من بوده
ای وای من
چه بیهوده توشه ای که
محکم تر می کرد این پابند مرا
و سنگین تر می کرد بارم را
چگونه خواهم توانست پر بکشم
با این همه سنگینی ؟
ای پروردگار من
معبود من
تو که گمان می کنم تنها برای منی
بر من رحم کن بر من ببخش بر من بگذر