به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم برو ای طبیبم از سر که دوا نمیپذیرم
همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم
مده ای حکیم پندم که به کار درنبندم که ز خویشتن گزیرست و ز دوست ناگزیرم
برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان بگذار تا ببینم که که میزند به تیرم
نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم
نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم