برهوت.
تنهایی ..
عطش ...
در این وادی سرابی می بینم سرسبز
شتابان به سویش
دورتر می شود و دست نیافتنی تر
و من
بیشتر در عالم خاک فرو می روم
موذیانه بر من عشوه انگیزی می کند
دنیای فریب کار شیرنی لذتهایش را می نمایاند
حریص به سویش شتاب می کنم
بی بدیل من!
راهنمایم باش
چشمانم را از غبار پاک گردان تا حقیقت تو را در یابم
هر چند این سرکش باز به سرابی از تو رو می گرداند
آیا مجالی خواهد بود که سر از مجاز برگردانم
یا بیشتر در فرش خاک فرو خواهم رفت ؟
و ای عشق از بیچاره گی در یاب مرا
و تو ای شرمساری رها سازم
سپیده و شامگاه هر بار مجالی بر من
شاید بیابم خود را
و فرصت ها که از پی هم می گذرد و می سوزد
در این وادی ماندن
وابسته تر و دلبسته ترم می کند
به بیراهه ای که از آن تا این برهوت می نگرم هیچ ردی از امید نیست
گرد باد حسرت همه را محو گردانیده
شاید بر کنار بوته ای از توشه ای چیزی یافت . شاید!
به افق هایی که ازآن گذر کرده می نگرم
چه ساده بود بریدن و گسستن
هر چه میگذرد
غبار این برهوت بر تنم سنگین تر می شود
و پر کشیدن محال تر
پرودگار و دانای برناتوانی و ضعف من
شیرینی الطاف خاکی دلبسته ام کرده
و پاهایم سنگین تر برای این سفر گام بر می دارد
و ای روزگار
چه ناجوانمردانه عزیزمان را از ما گرفتی
و چه داغدارمان کردی و سیاه پوش
اشک خشکیده و از چشمان خون می بارد
تا زخم دل راهی برای بیرون پیدا کند
و دق مرگی ندهد این مصیبت
پروردگار بی همتای مهربان
این روزها درد هم کیشانم قلبم را ازرده
شرحه شرحه ساخته و این چه فاجعه ای است عظیم
به داغدارمان صبر و شکیبایی
و به جگر گوشه های از دست رفته مان رحمت و غفران عنایت فرما
بی خبری و کاهلی از خود
وقتی به پایان خط رسیدی که هنوز سطرهایی برای نوشتن می خواهی
ولی باید قلم نهی و دفتر بسته شود
سر به بالا می برم چقدر خط خوردگی دارم..!
چقدر نوشته های غلط که حتی نتونستم اصطلاحش کنم
چقدر سپیدی را که ننوشتم و
چه اندازه سیاهی دارد این لوح من.
تاریکی نوشته ها انعکاس رخ من است که از دلم بر این دفتر مجسم گشته است
در حیرت و بهتم هنوز
با وجودی که درک کردم این گذر زمان را ولی همچنان در غفلت خود مانده ام
خدایا خودت کمکم کن